مهربانمهربان، تا این لحظه: 16 سال و 7 روز سن داره

مهربان من

اخرین روزای مهدکودک بالرین مامان

سلام سلام.بالاخره آخرین روزهایی که قراره به مهد بری چون مهدکودک برا همیشه پروندش بسته میشه و میره رد کارش و شما به پیش دبستانی خواهی رفت ایشالا.مهد هم خوب بود هم بد هم دوست  داشتی هم گاهی ازش دلزده می شدی بهر حال هر آغازی یه پایانی داره .یه روز مدرسه هم تموم میشه دانشگاه هم تموم میشه مهم اینه که تو از آموختن دل نبری همیشه دنبال یادگیری باشی.این روزاهم مامی همش مراقبت میره و دیگه به آخراش رسیده من و شما هم میریم باشگاه.شما کلاس باله میری و مامی اسپیلینگ.این روزا هم کلی دسرای خوشمزه و فینگر فود های لذیذ  درست کردم و تو خیلی دوس داشتی.امروز هم چیز کیک برات درست کردم و خیلی عالی شد تو ذو ق درست کردنشو بیشتر از خوردنش دار...
28 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دیروز که جمعه بود به همراه بابایی رفتیم دز و کلی خوش گذشت به شما.خونه بابا جون خیلی بازی و فضولی و البته ریخت و پاش کردی و من همش میگفتم نکن دخترم اخه تو دیگه بزرگ شدی.صبح جمعه هم با هم رفتیم خونه خاله فیروزه تا کادوی عروسیشو بش بدیم.فیلم عقدشم دیدیم کلی خوشت اومد.خونه خاله هم خیلی ناز و مرتب بود من و خاله سالهاست که باهم دوستیم.ای کاش دوستای الانم هم به خوبی دوستای قدیمم بودن.امروز هم که مهد تشریف داشتی چون من مدرسه بودم ومراقبت امتحانات بود.البته من امسال خیلی اذیت شدم و اصلا محیط کارمو دوست نداشتم و واقعا رو من اثر بدی داشت خیلی سخت بود که با حاشیه هایی که اونجا هست تخلیه  انرژی نشم تا بتونم با شما هم خوب رفتار کنم و خستگیهام از مسول...
21 ارديبهشت 1392

ماجرای عینک

دیروز عصر وقتی اومدم شما رو از کلاس موسقی بیارم خونه دیدم که عینکت روچشمت نیست بعد گفتی که عینکت افتاده تو چاه توالت .مربی هم گفت اره ولی ما پیداش نکردیم .هه هه.اینم از کار دیروزت مجبور شدم تندی ببرمت پیش اپتیمتریست و دوباره برات عینک بنویسه حالا سر انتخاب فریم که دیگه نگو الا و للا باید بنفش باشه کلی طول برد تا به یه عنک سفید با دسته بنفش رضایت دادی.خلاصه که دیروز عصر رو بجای اینکه بریم تا برات لباس باله بگیرم صرف عینکت شد اما خوب این باعث شد که فهمیدم چشمت رو به بهتر شدنه و دیگه کم کم میتونی عینکت رو نزنی .نمی دونم چرا من و بابات که استیگمات نیستیم  شما اینجوری شدی؟بهر حال ژن از یکی بت رسیده و امیدوارم خیلی زود عینکت رو کنار بذاری. ...
19 ارديبهشت 1392

بانوی فروردین

د خترکم امسال تولدت یه حال و هوای دیگه داشت.به احترام مامان جون و بابا جون جشن نگرفتیم اما یه مهمونی کوچیک خودمونی دادیم همراه با یه کیک شوکولاتی خوش مزه.منم کلی غذا و سالادهای متنوع درست کردم که همه حسابی لذت بردن بابا محسن هم پیتزا و مرغ سوخاری گرفت که دیگه حسابی مفصل شد و به تو هم خیلی خوش گذشت هرچند از آخرای مهمونی تب داشتی و مریض شدی وفرداشم رفتیم دکترت که خانم دکتر گفت شانس آورده تولدش رو گرفته چون ممکنه تبش بدتر بشه و اونوقت نباید تولد بگیره و کیک برای گلو دردش بده.هفته پیش هم مامان جون و بابا جون پیش ما بودن و شما باز هم نرفتی مهد کودک شاد و شنگول بودی را و به کمک بابا جون کتابهای گاج رو تمرین می کردی و خیلی هم مقید شدی همش میگی درس ...
13 ارديبهشت 1392

سال 1392

عزیزم.سال نو مبارک.صد سال به ازاین سالها.بالاخره عید هم از راه رسید همون عمو نوروزی که منتظرش بودی و می پرسیدی کی از راه میرسه. ما اول فروردین رفتیم دزفول عید دیدنی مامان جون و بابا جون.کلی هم بت خوش گذشت و کلی عیدی دشت کردی.دیروز هم رفتیم رامهرمز و میداوود و کلی اونجا هم به ما خوش گذشت و دوستای جدید پیدا کردیم.دوستای خوب و مهربون شب هم برگشتیم .امروزهم که منزلیم و تاالان برنامه ای نداشتیم حالا تا بعد . راستی تا تولدت هم بیست روزی بیشتر نمونده از حالا باید به فکر تولدت هم باشم ببینم تم امسالمون رو چی انتخاب کنیم؟فکر کنم باب اسفنجی یا باربی رو انتخاب کنی.امیدوارم که سال خوبی پیش روی همه ما باشه.یه ساله سرشار از موفقبت های پیاپی برای هر سه مون...
4 فروردين 1392

خانه نو

دختر گلم ما پس از گذروندن یه دوره سخت  بالاخره اسباب کشی کردیم اما چقدر خسته و اذیت شدیم.شما هم کلی با من و بابا یی خسته شدی اما خدا رو شکر با همت من و بابا کارهامون تمام شد و یه خورده کاریهایی مونده که باید انجام بشه.اتاقتم خیلی قشنگو وشاده.پر ار رنگ صورتی و بنفش.خداییی خیلی خسته شدیم و من فکر نمی کردم که اسباب کشی اینقدر دردسر داره.اما بهر حال دردسرش اگه یه جای خوب بری می ارزه.هفته گذشته هم تو مهدتون جشن نوروز بود که رفتی و کلی لذت بردی.شعر هفت سین رو هم کامل بلدی.این روزاهم که آخرساله و همه مشغول خرید شب عیدن.تا سال نو هم فقط سه روز مونده.امیدوارم سال 92 سالی پر از شادی و موفقیت باشه.به امید روزای خوب وبهتر.
26 اسفند 1391

روزهای آخرسال

عزیز من از اینکه مدتهاست که به دلیل کار و گرفتاری زیاد نتونستم خاطراتتو بنویسم  پوزش میخوام اما تو دختر خوبی هستی و مامانیو درک میکنی.این روزا اونقدر گرفتاریهام زیاده که نگو.درس و امتحاناتم ،کار و دفاع بابایی و خلاص کلی کار ریزو درشت.خوشبختانه اکثرش به خیر و خوشی انجام شد و الحق همکاری تو و بابا خیلی به من کمک کرد.مرسی از هردوتاتون.این روزا خیلی احساس میکنم بزرگ شدی و دیگه افکار و حرف زدنت و کارات بزرگتر شدن و این باعث شادی منه.اسمتو بدون اینکه نوشتن بدونی مینویسی و کلی از کلماتو می خونی تازه کلا موسقی هم میری و با بلزت کلی اهنگ برام میزنی.قربونت برم مامانی. اما بعضی روزا دل می خواد تو خونه باشی و نری مهد .الته من بت حق میدم اما خوب اگ...
7 اسفند 1391

خاطرات تابستان 91

دختر گلم الان که دارم این خاطراتو می نویسم یک هفته از آغاز پاییز می گذره و سال تحصیلی جدید شروع شده.من و شما و بابا یک هفته تو شهریور ماه رفتیم مشهد و به شما خیلی خوش گذشت.پارکهای مختلف رفتی باغ وحش و حیواناتشو دیدی وکلی حال کردی البته به زیارت امام رضا هم که هر روز میرفتی.تازه دستتم به پنجره فولاد رسیده بود.هفته اخر شهریور هم رفیم خونه مامان جون و بابا جون دزفول که اونجاهم خیلی بت خوش گذشت و به همراه بابا جون و مامان جون میرفتی بیرون .با آغاز مدارس هم مهد کودک رفتن شما هم آغاز شده و امسال آمادگی میری.راستی تابستون امسال کلاس زبان میرفتی و دو ترم تانی تالک رو خوندی.الان هم که جمعست و شما تو کارای خونه ه من کی کمک کردی خیلی علاقه مند به انجام...
7 مهر 1391

روزهای دلگیر

دخترم  ای ن خاطرات برای این نوشته می شن که وقتی بزرگ شدی و اونا رو خوندی  بتونی احساس منو موقع نوشتنشون درک کنی.این خاطرات جزئ خاطرات تخ محسوب میشن اما فراموش نمی شن.متاسفانه ما عمو علی رو به تازگی از دست دادیم و همه خیلی ناراحتیم.اما شیرنی صدای تو و بچه های دیگه تو خونه سبب میشه که مامان جون کمی اروم بگیره و مشغول بشه.از صمیم قلب براش از خدا صبوری و تحمل می خوام .این روزا منم امتحان دارم و شما هم مهد نمیری روزای گرم سال شروع شده .امیدوارم ت بستون خوبی رو شروع کنیم.
4 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهربان من می باشد