مهربانمهربان، تا این لحظه: 16 سال و 6 روز سن داره

مهربان من

بدون عنوان

دختر گلم امروز تو مهدتون جشن بالماسکه داشتین .خاله های مهربون مهد شما رو گریم کرده بودن ولباسای خوشگل تنتون کرده بودن بعد هم ازتون عکس گرفته بودن.وقتی اومدم دنبالت کلی از دیدنت ذوق کردم و اونقدر خسته بودی که با همون گریم خوابیدی. سه شنبه هم جشن ماکارونی دارین حتما اون روز هم بت خیلی خوش میگذره خانم گلی. همیشه شاد باشی گل مامانی. ...
16 بهمن 1390

عمل لوزه

دخترم ٢٩ دیماه لوزه سومت رو تو بیمارستان اریا دکتر رکابی عمل کرد .آخه خیلی مریض میشدی دکتر گفت لوزه ات بزرگه باعث عفونت گوشت شده بهتره عمل کنی من و بابایی هم قبول کردیم.خیلی نگران بودم اما خدا رو شکر همه چیز به خیر گذشت والان حالت خوبه خوبه.امیدوارم هیچ وقت دیگه مریض نشی.
11 بهمن 1390

روزهای آخر پاییز

دخملم این روزا روزای آخر پاییزه .میگن جوجه هارو باید آخرپاییز بشمری والا راسته .حالا مامانی مونده و یه دنیا درس که باید بخونه واضطراب امتحانات. چند سالی بود از شرش راحت بودم .اما الان باید به شما برسم سر کار برم و درس هم بخونم ،کارم خیلی سخت شده تو هم دوست داری همش بری بیرون اما من وقتشو ندارم  عزیزم ،هر چند روز  جمعه با خاله ندا و محمد امین رفتیم پارک ناهار هم همونجا خوردیم  خیلی هم خوش گذشت کلی هم بازی کردین.راستی امروز هم تو مهد غذای نذری خوردی .امشب هم که دکتر بودی  چون سرما خوردی  امبدوارم دل آسمون نرم بشه و بباره شاید این مریضیها کمتر بشه.خوب الان دیگه وقت خوابه  بدو بریم لالا. ...
27 آذر 1390

عزاداری در تاسوعا وعاشورا

دختر زیبای من دیروز روز بزرگی در تاریخ بود.روز عاشورا.من نمی دونم چرا ولی از بچگی حس خاصی در این ایام داشتم که هنوز هم دارم و خوشحالم  که این حس زیبا رو هم به شما منتقل کردم .ما این ایامو میریم دزفول خونه باباجون .خاله هدیه و هدا هم بودن باهم نذری پختیم وکلی هم بازی کردی.خیلی بت خوش گذشت.به همراه بابا هیات  رفتی و تو پخش نذری هم کمک کردی.آرادی هم بود ماشالا چقدر ناز شده وکلی شیرین کاری در میاره.کلی هم بازیگوشه اما تو خیلی دوستش داری وکلی مواظبش بودی.اینا بهترین خاطراتت میشه اما اینو بعدا متوجه می شی مثل ما که از اون ایام به نیکی یاد می کنیم اما خاطره ای بیش نیستن. ...
16 آذر 1390

دخترک بلا

عزیزم من اونقدر امسال گرفتار شدم که وقت انجام هیچ کاری رو ندارم از جمله نوشتن خاطرات قشنگت.اما سعی می کنم تا حد امکان این کارو انجام بدم.شما که خیلی شیطون بلا شدی. حاضر جوابیت زبون زد شده تو مهد هم مربیت میگه از دخترای قابل مهد هستی.اکثر روزا که من کلاس دارم میری مهد یا خونه مامان جون البته زمان بودنم باهات کمتر شده ولی سعیم اینه که وقت تو سر جاش باشه .به نظرم کم کم شخصیتت داره شکل می گیره حالت های کودکان سه سال به بالا درت پیداست لج بازیت هنوز سر جاشه تازگی ها انتقال خبر هم می دی اما اونچه که دلت بخواد.تازگی برات عینک آفتابی گرفتم به عمه فرزانه گفته بودی مثلا دکتر شدی .تو بازیهات همش یا دکتری یا مهندس  حالا خدا به داد ما برسه .البته ...
28 آبان 1390

روز جهانی کودک

دختر گلم امروز روز تو وهمه بچه های کره زمینه.روزت مبارک.امروز برات یه سورپرایز داشتم عکسای مهد پارسالتو رفتم تحویل گرفتم.وای که چقدر ناز بودن راستش کمی بغضم گرفت یاد خاطرات پارسال افتادم واینکه چقدر عوض شدی .خاله منا گفت چرا مهربان دیگه نمی یاد مهد ما؟دلمون براش تنگ شده.البته برات یه هدیه هم گرفتم که قراره تو جشن فردا بهت بدم یه پکیج کار دستیه که مطمئنم خوشت میاد.این روزا خیلی گرفتارم وخیلی کم می بینمت از این بابت ناراحتم امیدوارم منو ببخشی اما بخشی ازین تلاشها برای خودته برای اینکه مستقل باشی ودر اینده بتونی بهتر رو پای خودت وایسی.دلم نمی خواد سوسول و وابسته باشی می خوام که همیشه محکم و استوار در برابر سختی ها و مشکلات بایستی و باعث افتخار...
17 مهر 1390

سفر تابستانی مهربان

مامانی امسال یعنی سپتامبر ٢٠١١رفتیم استانبول .خیلی شیطونی کردی وکلی منو بابا رو خسته .یه روز هم که گم شدی ومن مردم وزنده شدم از تو اتاق هتل زدی بیرون راست خیابون رفته بودی البته با سرعت برق و١٠ دقیقه بعد بابا پیدات کرد.اما بقیش که برات جذاب بود سوار کشتی شدی به جزیره رفتی شنا وکلی غدای خوشمزه خوردی والبته کلی هم خرید کردی.امسال بیشتر از سال قبل شیطونی کردی  .الان هم از اول مهر میری مهد کودک امید مادر.مامانی هم که امسال گاوش دو قلو زاییده.هم باید بره دانشگاه هم بره مدرسه.همه نگرانیش هم تویی یه زمانی فکر میکرد برای آیندت بهتره که مامان سر کار بره   اما الان با وضعی که پیش اومده مطمئن نیست.خدا بزرگه.   گر ایزد زحکمت ب...
6 مهر 1390

تابستان داغ داغ

دخترم ما امسال تابستون همش تو خونه بودیم هنوز سفر نرفتیم چون مامان وبابا خیلی در گیر کارای دانشگاشون بودن.شما هم که حسابی مشغول کارای خودت بودی.گاهی حرفایی میزنی خیلی گنده تر ازخودت واقعا اندازه یه بچه ١٠ ساله می فهمی.البته الانه همه بچه ها این مدلی شدن وخیلی می فهمن خدا به داد ما پدر و مادرا برسه!چند روزی رفتیم خونه باباجون به شماخوش گدشت هر روز سوال میکردی مامان امروز هم ماه رمضونه؟به افطار هم خیلی علاقه داری وبا من افطار می خوری.نوش جونت.بابایی رو هم خیلی دوست داری ودلت زودی براش تنگ میشه البته بابا هم شمارو خیلی دوست داره اما سرش شلوغه.دیشب هم برای بابا تولد گرفتیم وکیک رو بردیم خونه بابا جون البته جز ما وباباجون اینا کسی نبود چون همه رف...
2 شهريور 1390

بدون عنوان

دختر گلم این روزا یه کوچولو حرفای بد یاد گرفتی من نگرانم چون هیچ خوشم نمی یاد ازاین حرفا بزنی اما دکتر هلاکویی تو سی دیش می گه که مال سن شماست.امیدوارم زودتر از یادت برن.البته حرفای خوب و بدو قاطی کردی گاهی می پرسی مامان نازنین من حرف خوبیه؟یه وقتایی هم خودتو لوس می کنی و می گی مامان گلم چشات قشنگه.اون وقت دلم می خواد بخورمت. خلاصه که منو با حرفات دیوونه کردی.دیروز هم رفتیم از فروشگاه فکر اموز برات بازی فکری خریدم یه پازل اهنربایی که حالتهای خوشحالی و خنده وناراحتی رو ولباس دختر و پسر رو یاد میده.یه حلقه ورزش هم خریدی که خیلی مقبولت افتاد چون باش خوابیدی حتی پارک هم بردیش حالا نیست خیلی چاقی می خوای لاغر هم بکنی. بابا محسن هم هنوز امتحاناتش...
14 تير 1390

بدون عنوان

مهربان مامان این روزا که من تعطیلمو در کنارت اما باز هم دوست داری بری بیرون از خونه.بعضی روزا میری کلاسهای مهداما یه روزایی هم پیش مامانی. دیروز هم رفتی خونه باباجونت پیش بهار و عمه فرزانه.امروز هم مامان بردت بیرون ولی هوا گرم بود زودبرگشتیم.دایره لغاتت ماشالا وسیعتر شده وخیلی بهتر حرف و منظورتو می گی البته من فکر می کنم مهد بی اثر نیست.راستی هفته پیش هم رفتیم خونه باباجون دزفول برای روز پدر وکلی به شما خوش گذشت چون محمد امین و ثنا هم بودن .علی کله هم رفتی واونجا ماهی دیده بودی وقتی اومدی خونه می گفتی من یه استخر بزرگ رفتم که ماهی داشت.برات بزرگ شدن مهم شده درست عین بچگی خودم منم عاشق بزرگ شدن بودم.اما حالا میگم که تو بچگی کن تا حسرتش به دلت...
1 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهربان من می باشد