مهربانمهربان، تا این لحظه: 16 سال و 7 روز سن داره

مهربان من

خانه نو

دختر گلم ما پس از گذروندن یه دوره سخت  بالاخره اسباب کشی کردیم اما چقدر خسته و اذیت شدیم.شما هم کلی با من و بابا یی خسته شدی اما خدا رو شکر با همت من و بابا کارهامون تمام شد و یه خورده کاریهایی مونده که باید انجام بشه.اتاقتم خیلی قشنگو وشاده.پر ار رنگ صورتی و بنفش.خداییی خیلی خسته شدیم و من فکر نمی کردم که اسباب کشی اینقدر دردسر داره.اما بهر حال دردسرش اگه یه جای خوب بری می ارزه.هفته گذشته هم تو مهدتون جشن نوروز بود که رفتی و کلی لذت بردی.شعر هفت سین رو هم کامل بلدی.این روزاهم که آخرساله و همه مشغول خرید شب عیدن.تا سال نو هم فقط سه روز مونده.امیدوارم سال 92 سالی پر از شادی و موفقیت باشه.به امید روزای خوب وبهتر.
26 اسفند 1391

روزهای آخرسال

عزیز من از اینکه مدتهاست که به دلیل کار و گرفتاری زیاد نتونستم خاطراتتو بنویسم  پوزش میخوام اما تو دختر خوبی هستی و مامانیو درک میکنی.این روزا اونقدر گرفتاریهام زیاده که نگو.درس و امتحاناتم ،کار و دفاع بابایی و خلاص کلی کار ریزو درشت.خوشبختانه اکثرش به خیر و خوشی انجام شد و الحق همکاری تو و بابا خیلی به من کمک کرد.مرسی از هردوتاتون.این روزا خیلی احساس میکنم بزرگ شدی و دیگه افکار و حرف زدنت و کارات بزرگتر شدن و این باعث شادی منه.اسمتو بدون اینکه نوشتن بدونی مینویسی و کلی از کلماتو می خونی تازه کلا موسقی هم میری و با بلزت کلی اهنگ برام میزنی.قربونت برم مامانی. اما بعضی روزا دل می خواد تو خونه باشی و نری مهد .الته من بت حق میدم اما خوب اگ...
7 اسفند 1391

خاطرات تابستان 91

دختر گلم الان که دارم این خاطراتو می نویسم یک هفته از آغاز پاییز می گذره و سال تحصیلی جدید شروع شده.من و شما و بابا یک هفته تو شهریور ماه رفتیم مشهد و به شما خیلی خوش گذشت.پارکهای مختلف رفتی باغ وحش و حیواناتشو دیدی وکلی حال کردی البته به زیارت امام رضا هم که هر روز میرفتی.تازه دستتم به پنجره فولاد رسیده بود.هفته اخر شهریور هم رفیم خونه مامان جون و بابا جون دزفول که اونجاهم خیلی بت خوش گذشت و به همراه بابا جون و مامان جون میرفتی بیرون .با آغاز مدارس هم مهد کودک رفتن شما هم آغاز شده و امسال آمادگی میری.راستی تابستون امسال کلاس زبان میرفتی و دو ترم تانی تالک رو خوندی.الان هم که جمعست و شما تو کارای خونه ه من کی کمک کردی خیلی علاقه مند به انجام...
7 مهر 1391

روزهای دلگیر

دخترم  ای ن خاطرات برای این نوشته می شن که وقتی بزرگ شدی و اونا رو خوندی  بتونی احساس منو موقع نوشتنشون درک کنی.این خاطرات جزئ خاطرات تخ محسوب میشن اما فراموش نمی شن.متاسفانه ما عمو علی رو به تازگی از دست دادیم و همه خیلی ناراحتیم.اما شیرنی صدای تو و بچه های دیگه تو خونه سبب میشه که مامان جون کمی اروم بگیره و مشغول بشه.از صمیم قلب براش از خدا صبوری و تحمل می خوام .این روزا منم امتحان دارم و شما هم مهد نمیری روزای گرم سال شروع شده .امیدوارم ت بستون خوبی رو شروع کنیم.
4 تير 1391

تعطیلات سال نو

دختر گلم قبل از هر چیز بگم سال نوت مبارک بعد هم تولدت مبارک.البته تولدت هفته دیگس ٢٥ام.عید امسال  بت خیلی خوش گذشت از روز یکم عروسی بودیم .شما هم کلی رقصیدی. بعد هم رفتیم دزفول اونجا هم خیلی خوش گذشت و رفتیم عروسی .خونه بابا جون خیلی شیطونی میکردی و با آراد حسابی خراب کاری می کردین،بعد هم جفتتون سرما خوردین و گلو درد گرفتین و مجبور شدین برین دکتر اونوقت از اشتها افتادین خلاصه کار من و خاله هدا حسابی در اومد با اون گلو دردت هرروز بستنی فالوده هم می خوردی.بعد هم که نامزدی عمو ممدت بود رفتیم بهبهان اونجا دیگه همش خسته بودی و زیاد قر ندادی. از بهبهان هم خیلی خوشت اومده بود و می گفتی بمونیم .خلاصه تعطیلات تموم شد ودوباره زندگی پر تکاپو ...
18 فروردين 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهربان من می باشد