بانوی فروردین
دخترکم امسال تولدت یه حال و هوای دیگه داشت.به احترام مامان جون و بابا جون جشن نگرفتیم اما یه مهمونی کوچیک خودمونی دادیم همراه با یه کیک شوکولاتی خوش مزه.منم کلی غذا و سالادهای متنوع درست کردم که همه حسابی لذت بردن بابا محسن هم پیتزا و مرغ سوخاری گرفت که دیگه حسابی مفصل شد و به تو هم خیلی خوش گذشت هرچند از آخرای مهمونی تب داشتی و مریض شدی وفرداشم رفتیم دکترت که خانم دکتر گفت شانس آورده تولدش رو گرفته چون ممکنه تبش بدتر بشه و اونوقت نباید تولد بگیره و کیک برای گلو دردش بده.هفته پیش هم مامان جون و بابا جون پیش ما بودن و شما باز هم نرفتی مهد کودک شاد و شنگول بودی را و به کمک بابا جون کتابهای گاج رو تمرین می کردی و خیلی هم مقید شدی همش میگی درس دارم باید درسامو بخونم.قربون اون درس خوندنت مامانی. همش میگی من بزرگ شدم دیگه باید پیش دبستانی برم مهد برا کوچولو هاست.خوب خانمی مامان من باید برم سمت آشپزخونه تا یه نهار خوشمزه برات آماده کنم.نوش جونت